سفر كوچك

ساخت وبلاگ

خواهر بزرگم يلدا ساكن شهر ديگه اي هستن. شهرشون دو ساعت با شهر ما فاصله داره. مامان و بابام قرار بود اخر اين هفته يعني جمعه برن ديدنشون. به اصرار يلدا، من و ماني هم رفتيم. خواهر سوميم شيرين هم با همسر و ني ني كوچولوشون اومدن. ظهر حركت كرديم و ساعت چهار رسيديم. چقدر دلم براي خواهر و خواهرزاده هام تنگ شده بود. خيلي وقت بود نديده بودمشون. بعد اينكه ما رسيديم خواهر دومي، مهشيد هم كه نميخواست بياد نظرش عوض شده بود و اونا هم دو ساعت بعد ما رسيدن. خلاصه جمعمون جمع بود. خواهر زاده ام آريا( پسر مهشيد) عشق بازي مافيا داره. البته من و ماني اين بازي رو بهش معرفي كرديم. الان بقدري علاقه پيدا كرده كه هر موقع جمع بشيم بي برو برگرد بايد مافيا بازي كنيم. حتي رفته كارتهاي مخصوصش رو گرفته. نميدونم من چطور بازي ميكنم كه هربار به من شك ميكنن. ميگن ژست مافيا ميگيري. ماني هم هميشه گرداننده ميشه و انصافا خيلي خوب مديريت ميكنه. خلاصه كه روز خيلي خوبي بود. و الان تازه رسيديم خونه. به محض رسيدن ماني گفت من بايد برم داداشمو ببينم فصل اول تابستان...

ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:44