بيماري مادر ماني

ساخت وبلاگ

چند مدتي بود كه ميخواستم بنويسم ولي همت نميكردم و هربار موضوع تازه براي نوشتن داشتم. يك ماه پيش ميخواستم از زنداييم بنويسم كه به سرطان سينه مبتلا بود و فوت شد. و مرگش واقعا غير قابل باور بود. توي اين يك ماه خوابهاي آشفته ميديدم با مضمون مرگ. زنداييم جوون بود و سرحال. ولي يكدفعه علايم بيماري اشكار شد.

يه هفته بعد فوت زنداييم مادرشوهرم كورتاژ كرد و زود زود بهش سر ميزديم. بيست روز بعد كورتاژ، يعني هفته پيش، جواب نمونه برداري اومد و مادر شوهر به سرطان رحم مبتلا بود! ماني كه از سر كار اومده بود خبرشو بهم داد. چشمام پر اشك شد ولي زود خودمو جمع و جور كردم و به ماني دلداري دادم. دكترش ارجاع داده بود به يه متخصص ديگه. ديروز بعد معاينه تشخيص دادن كه بايد رحم برداشته بشه. ماني داداشش كارهاي بستري رو انجام دادن. يكي از دوستاشون كادر بيمارستان بود خيلي خوب كارمون رو راه مينداختن. تا اينكه موقع تحويل مدارك گفتن بايد رضايت همسر باشه! ماني و برادرش بهم ريختن. مادر شوهرم استرس ميكشيد. دو تا برادر ميگفتن حلش ميكنيم نيازي نخواهد بود كه همسر رضايت بده. به دوستشون رنگ زدن، با سرپرستهاي بيمارستان صحبت كردن.... ولي هيچكدوم افاقه نكرد. اين عمل قطع عضو محسوب ميشد و رضايت همسر الزامي بود. بالاخره ماني و داداشش اجازده دادن مادرشون زنگ بزنه. بعد پنج سال به شوهرش زنگ زد. بر خلاف انتظار همه خوب تحويل گرفته بود. گفته بود چرا بيماريتو به من نگفتي معلومه كه ميام. از تنهايي خودش گفته بود از اينكه از پس غذا پختن برنمياد از اينكه اونم حال و اخوال خوبي نداشت....

بالاخره بعد يك ساعت پدر ماني اومد و من براي اولين بار پدر شوهرم رو از نزديك ديدم....

( ادامه در پست بعد)

+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم تیر ۱۴۰۲ ساعت 1:33 توسط پریا  | 

فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 26 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:28