فصل اول تابستان

ساخت وبلاگ
خانه مان حال و هوای عروسی داره. تقریبا سه هفته مونده به عروسی خواهرم،صنم و اماده نیستم... یعنی حتی بقیه خواهر هام و مادرم هم لباسی تهیه نکردن. 

مادرم فعلا درگیر جهیزیه ست. وقت نمیکنه هنوز به خودش برسه. ولی با اینکه یه نمه استرس دارم هیجان هم دارم برای عروسی.

چند شب پیش با خانواده ی تازه داماد رفته بودیم پارک.برادرش ،امیردانشجوی پزشکیه. مادر شوهر صنم گفت:یه زحمتی برای پریا جان داریم. همکلاسی امیر که یه دختره ترم تابستونی برداشته ولی نمیتونه دو جلسه ی اول بره. اگه ممکنه پریا جون به جاش بره که غیبت نخوره و حذف نشه.

منم راستش تو رودرواسی موندم و قبول کردم ولی استرس داشتم اخه من کجا و دانشکده پزشکی کجا.میترسیدم لو برم. خلاصه رفتم و توی این کار خیر سهیم شدمD:

...........................

به بابام گفتم جایزه برا من چی میدی به خاطر این رتبه ی درخشان؟

گفتم گوشواره بگیر

فعلا که درگیر جهیزیه ست و منم از خیر جایزه گذشتم. بیچاره تحت فشاره.

.......................

رمان بابا گوریو را خواندم.هر چند جزو رمانهای رئالیست به حساب میاد اما برای من بسی رمانتیک بود!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:30  توسط پریا  | 
فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 128 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 3:16