...

ساخت وبلاگ
برای  تسویه دانشگاه اومدم تبریز. خونه ی خواهرم،آیلار تبریزه .اونجا میمونم تا زمانیکه کارم تموم شه.روز اول تولد خواهر زاده بود و یه جشن مختصر گرفتیم.

روز دوم‌ هم‌ رفتیم بازار. وقتی برگشتیم خیلی خسته بودم. صدای جر و بحث از اتاق بغلی میشنیدم. چشمامو بستم خودمو به خواب زدم.چیزی متوجه نمیشدم. صدا ها آهسته بود. کم کم اوج گرفت جمله های به سر وته به گوشم میرسید. در اتاق باز شد آیلار با صدای بلند حرف میزد و شوهر خواهر آهسته جواب میداد.

حالم خیلی بد شد. چرا امشب ؟ چرا تو این دو روزی که من اینجام باید اینجوری بشه؟ مگه نمیتونستن حرفاشونو دو شب تو دلشون نگه دارن و بعد از رفتن من سنگاشونو وا بکنن؟

آیلار با حرص در اتاق رو کوبید رفت آشپزخونه. ظرفا رو به هم میکوبید و بلند بلند حرف میزد.

امروز عصرم قرار بود با هم بریم بیرون بگردین.ولی دیدم آیلار به رو خودش  نمیاره. الان تو اتاق بودم که شنیدم به شوهر خواهر گفت میرم بیرون هوا بخورم. خواهرم اصرار میکرد که میخواد تنها بره. بچه بغل کالسکه رو برداشت و رفت... و من تو اتاق دراز کشیدم.سرم درد میکنه. دلم میخاد هر چه زودتر کارای تسویه تموم شه. 

خواهرم و همسرش با هم خیلی خوبن . ولی خب برای هر زوجی مشکلاتی پیش میاد... مخصوصا که بچه ی دوم خواهرم تازه به دنیا اومده. دغدغه های فکریش زیاده... ولی من ناراحتم ناراحت از اینکه چرا زمانی که من اینجا بودم این اتفاق افتاد؟

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 21:32  توسط پریا  | 
فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 17:33