عصر پاییز

ساخت وبلاگ
ظرف غذا را در کیسه ای پیچیدم و از خانه بیرون زدم.خوشحال بودم چراغ زن همسایه خاموش است.کسی نبود که مرا بپاید.حداقل تا وقتی که کوچه را میپیمایم.چراغ سرکوچه چشمک زنان به کوچه نور میتابید. چنار ها دو طرف خیابان به صف شده بودند و شاخ و برگشان شلق شلق کنان هیاهو به پا کرده بودند. باد بر صورتم ضربه میزد و من در فکر بودم که چه چیز در این عصر تاریک پاییزی مرا از خانه بیرون کشانده.چه چیز میتوان نامید این انگیزه را؟.چنار ها تمام شدند و حالا نوبت کاجهاست که با وقار و طمانینه با طنین باد به رقص درآیند. آیا نامش عشق بود؟. به انتهای کوچه ی اول میرسم. در فلزی قفل نبود جوش خورده بود! کوچه را میدوم و خود را به انتهای کوچه ی دوم میرسانم در کوچه باز بود. براستی که این در باید نامی داشته باشد. چه پاییز ها و تابستانها که از این در عبور کردم.شاید از بین تمام اهالی این محل تنها من بودم که اهمیت این در را میدانست. اگر دری در انتهای این کوچه نبود چه بسا که بدون هیچ توجهی از انتهای کوچه بیرون آیم.اما وقتی دری هست و ان در به رویم گشوده است وقتی از آن بیرون میآیم به دلم مینشیند که چقدر بخت با من یار بوده. کمی پایین در خیابان پشتی  ماشینی ایستاده ،یعنی در آن هوای تاریک جز چراغهای روشن ماشین چیز دیگری پیدا نبود. به طرفش میشتابم. در را باز میکنم.ظرف غذا را روی صندلی میگذارم:امیدوارم خوشت بیاید

لبخند میزند: محتویاتش چیست

-رب انار گردو و البته مرغ

سر بالا میگیرد:خدایا زنده بمانم

خنده ای میکنم در ماشین به هم میزنم.خیابان را بالا میروم.در را هل میدهم و از سراشیبی خیابانی که به کوچه مان میرسد،از میان هیاهوی چنار ها پایین میروم.

+ نوشته شده در  جمعه پنجم آبان ۱۳۹۶ساعت 17:3&nbsp توسط پریا  | 

فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 125 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 23:13