نا کجای ذهن

ساخت وبلاگ
هیچوقت یادم نمیرود ترم اول دانشگاه را. تابحال چنین سرمایی را تجربه نکرده بودم. سوز تبریز و غربت با هم همراه بودند.از شانس ما دانشکده مان در دست تعمیر بود وکلاسهای موقتیمان سرد بودند. در کلاس کاپشنهامان تنمان میماند. گاهی دماغم را در دستم میگرفتم تا از بیحسی در آید. وقتی بیرون میرفتم از سرما استخوانهای دستم درد میکرد. شال و کلاه رو طوری به خودم میپیچیدم که صورتم پیدا نبود و دوستم بهم میخندید. با وجود اینکه خودم رو میپوشاندم وقتی میرسیدم خوابگاه سرم درد میکرد. کتری را روی شعله میگذاشتم و بساط چایی را جور میکردم. اخ که چقدر میچسبید اون چایی.خواهرمم بعد از من میرسید خوابگاه و  دوتایی چای دبش میزدیم به بدن و گپ میزدیم. هم اتاقیهایمان را هم معتاد کردیم به این نوشیدنی معجزه آسا. همان ترم یک بود که به انجمن تاتر دانشگاه رفتم. بین دانشجوهایی که دورم را گرفته بودند تست دادم. خیلی خوب و موفق. ولی وقتی آمدم بیرون تصمیم گرفتم ادامه ندهم. فهمیدم که دوست ندارم. ترم یک با سرما راه طولانی میشد و رسیدن به مقصد دلپذیر. بعد از کلاس اول که صبح بود در کتابخانه ساعتها چرت میزدیم تا کلاس بعدی.

 این خاطره ها با تمام حسهایشان مثل قطاری از ذهنم عبور میکنند. واگن به واگن و برق آسا. به خودم میآیم تصویرم را روی پنجره ی اتاق میبینم. برف پشت شیشه نشسته. آسمان سرخ است. آسمان برفی. آن روز ها گذشته هر چند وجودم را در بر گرفته. به تصویرم لبخند میزنم. من عزیزم! امروز جاریست... پرده ی مخملی را میکشم و به اتاق کوچکم باز میگردم. وقت خواب است.

فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 17:42