خاکستری

ساخت وبلاگ

تیر ماه 97

  روز های اول تابستان دایی, هستی را به ما میسپرد تا خود به کارهایش رسیگی کند. ماندن در خانه ی ما برای دختر دایی هشت ساله ام, هستی هم تنوعی بود و هم فرصتی برای جا کردن خود در دل ما. این را از رفتارش میفهمیدم. سعی میکرد در کار ها کمکم کند و مرا آبجی ضدا میکرد... مادرش به قول خودش کسالت داشت. ترک خانه کرده بود و رفته بود پیش خواهرش. خواهر هستی هم در اتاق را به روی هستی قفل میکرد و برای خودش خلوت میکرد. خانه ی دایی طبقه بالای خانه ی مادر بزرگم است. مادر بزرگ غذا میپزد و بچه ها را از راه پله صدا میزند برای چند دقیقه دور هم مینشینند و دوباره هرکس سراغ کارش میرود. روز های تابستان هستی حوصله اش سر میرفت و چنان بیتابی میکرد که حد نداشت مادر بزرگ سرسام میگرفت و خواهرش هم  محل نمیگذاشت. دایی به نا چار او را در گرمای تابستان با خود سر کار میبرد و تا اینکه مادرم از روی دلسوزی پیشنهاد داد تا خانه ی ما بیاید و مشغول شود. من... من هم راضی بودم چون بچه ها را دوست دارم. اما کم کم دیدم هستی عجیب تر از آنست که فکرش را میکردم. رفتارش با بچه هایی که دیده بودم خیلی فرق داشت. یا بهتر است بگویم رفتارش بچگانه نبود. و تمام سعی خود را میکرد مثل بزرگترها رفتار کند. حالا اینها به کنار روز اول سردرد شدید داشتم. هستی خیلی حرف میزد و برای هر چیز توضیح میداد و همیشه چند خاطره در چنته داشت که با آب و تاب تعریف کند.او به طرز عصبی سعی میکرد در چشم باشد. با اینهمه روز های اول پرانرزی رفتار میکردم. خانه مان را پناهی برای دخترک میدیدم و سعی میکردم راحت باشد. ولی نیازی به این کار نبود ذات هستی طوری بود که در هر میحیط ریلکس بود و احساس راحتی میکرد. ظرف چند روز جای تمام وسایل را از بر بود و حتی از محتویات کمد و کشو های اتاقم خبر داشت. رفتارش شبیه رفتار من یا اعضای خانواده ام نبود. اعتماد به نفس کاذب داشت و برای هر چیزی راهکار نشان میداد! حرفهایش علاوه بر سر درد حرصم میداد. و من متوجه شدم اگر زیادی محلش بگذارم روی سرم سوار میشود. در نتیجه تصمیم گرفتم به حرفهایش بسیار کوتاه و مختصر جواب دهم... نه! آنهم جواب نمیدهد. بعضی وقتها اصلا جوابش را نمیدادم. اصلا انگار کسی حرف نمیزند...نه! دلم میسوزد... اصلا بهتر است تناوبی عمل میکنم. خلاصه مدام ذهنم برای طرز رفتار با او مشغول بود. حال مادرم هم همین بود. ولی او خیلی صبور تر از من بود.

 

 بعد از چند روز هستی دوباره رفت خانه خودشان. گویا رفتار عجیبی نشان داده بود؛ کلید مهمان مادربزرگم را پنهان کرده بود و بعد از نیم ساعت جستجو، دایی جای کلید را از زیر زبان هستی کشیده بود. اما ماجرا در همین جا ختم نشد. کلید خانه مادر بزرگم، جامدادی خواهر هستی،گوشی مادر بزرگم و وقتی خانه ما آمد کنترل کولر و کلید هال. هستی کلافه کننده و غیر قابل تحمل شده بود.

 

مرداد 97

 

دایی رفته بود تهران. هستی حوصله اش در خانه مان سر میرفت و غر میزد. اصلا انگار سعی میکرد محبوب نباشد، کسی دوستش نداشته باشد. عصر ها به پدرش زنگ میزد و از ما بدگویی میکرد. مادرم حرص میکشید و عصبانی میشد. وجودش تنش آفرین بود برایم. نمیدانم شاید چون تابستان امسال درس داشتم و سرم شلوغ بودر؛ نمیتوانستم تحملش کنم. اما حتی پدرم که دوستش داشت، از وقتی فهمید وسایل را قایم میکند دلسرد شده بود.

 

قرار بود مهمانی برویم. مادرم و هستی به حمام اتاق طبقه بالا رفتند. کمی بعد مادرم صدایم زد تا برای هستی حوله ببرم. حوله ی هستی را پوشاندم. رفتم پایین و مشغول لاک زدن شدم. کمی بعد هستی هم آمد پیشم نشست. با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به طرف حمام شتافتم. در از پشت قفل بود. در را باز کردم و سراغ هستی رفتم. همیشه سعی کردم در مقابل رفتارهای عجیبش سکوت کنم. اما با این رفتارش باید برخورد میشد ! دستم را به سویش نشانه گرفتم و با عصبانیت گفتم"این چه کاری بود کردی. عمه از دستت عصبانی شد" .با قیافه رنگ پریده و بغض کرده گفت" من نکردم"

 

-بسه دیگه! کار تو نیس پس کار کیه

 

-من نمیدونم

 

- گفتم کار توست. تمام!

 

دختر بغضش ترکید و اشک ریخت. انتظار چنین رفتار را از سوی من نداشت. مادرم وقتی آمد و دید گریه میکند چیزی نگفت.

 

-من نکردم. من نکردم.

تصمیم گرفتم مهرم را به کلی از او سلب کنم.

 

 

پدرم به تهران رفت و کلید دفتر کارش را به مادرم داد. بعد از ظهر هستی آمد. شب مادرم کیفش را باز کرد...کلید سر جایش نبود. خیلی عصبانی شد. و سراغش را از هستی گرفت. هستی میگفت من برنداشتم. و مادرم مدام میگفت "اگه جاشو نگی عمو دعوا میکنه" هستی طبق معمول راهکار داشت: زیر مبل ها و فرشها رو نگاه کنید. مادرم عصبی میشد و هستی فقط جواب میداد من برنداشتم. و من گفتم: در حموم رو هم میگفتی قفل نکردی. یکباره به ذهنم رسید باید کیفش را وارسی کنم. رنگ دخترک پریده بود. کلید تمام درهای اتاقهایمان در کیفش بود با یکی از رژ لبهای قدیمی مادرم. برداشتن رژلب از طرف دختر بچه منطقی بود. ولی کلید واقعا چه پیامی داشت! کیف را زیر و رو کردم. کلید گم شده در آن نبود. یکدفعه فکری به ذهن مادرم رسید: دیشب توی ماشین گفتی یه چیز از کیف افتاد... . بله کلید کف ماشین افتاده بود و هستی نفس آسوده کشید.

 

هفته اول مهر ماه 97

 

هستی دیگر خانه مان نمیامد. مشغول مدرسه بود و رابطه اش با خواهرش بهتر شده بود. اما مادرش همچنان مریض احوال بود و دور از خانه.

 

عصر جمعه بود مادرم حمام رفته بود. رفتم دم حمام سوالی ازش پرسیدم و به اتاقم رفتم. یک آن صدای کوبیده شدن در را شنیدم. به طرف حمام دویدم و انگشت به دهان دیدم در از پشت بسته است. پدر و مادرم هم متعجب بودند. مادرم گفت قفل پشت در اضافه است باید در بیاوریم. و من در فکر فرو رفتم.

 

 

هفته دوم مهر ماه 97

 

تبریز آمدم ،خانه خواهرم. شب زود خوابیدم. خوابهای آشفته دیدم و از خواب پریدم. هیچ چیز از آن کابوس به یاد نمی آوردم. ساعت 5 صبح بود و هوا گرگ و میش. ذهنم هم همینطور. خواب و بیدار بودم. باد سوزناک تبریز به صورتم میخورد و من نمیدانم چه خوابی مرا به نقطه ی کور حافظه ام برد.از میان لحظه های پریشان خواب یکباره به آن لحظه رسیدم که هستی را از حمام بیرون آوردم و در را از پشت بستم... قلبم فشرده شد. لحاف را به سر کشیدم و اشک ریختم. گویی روی تار مویی بند بودم.یک لحظه احساس کردم همه چیز فرو ریخت. همه ی فلسفه هایی که زندگیم را ساخته بود همه ی قضاوتهایی که تا بحال کرده بودم. در آن هوای گرگ و میش که نه شب بود و نه روز،برای خود ناشناخته بودم و به دنبال حلول دوباره در آن تنهایی عمیق.

فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 17:42